از همین کیک های بی مزه با بسته بندی مزخرف براق بود که بازش کرد.خم شد.روپوش رنگی اش چروک شد.چای را به دست مرد داد.همان کیک معروف را هم روی رانش گذاشت.لبخندی زد (که البته مرد آنرا ندید یا شاید دید یا شاید حس کرد. نمیدانم.) و رفت. مرد بود؛ عصای سیاهش متکی به دیوار آجری کنارش؛ نیمکت چوبی زیرش و صبح بهاری. صبح بهاری بود و آسمان آبی و کیک روی ران مرد (که من بفهمی نفهمی نگران افتادنش بودم) مرد بود و چشمانش که ناکجا را میدید از خلال سیال بهاری فضا. شاید به شاد ترین هسته اتم یک مولکول اکسیژن چشم دوخته بود.دوستش داشتم. کور بود.
مرد بود؛ کوری زیبایش؛ چشمانش که تر شد (یا من فکر کردم که تر شد)؛ پسر روپوش رنگی که دیگر نبود؛ من؛ بهار؛ فکرم: برای گریستن دیدن لازم نیست!
من بودم و حسودی من به چشمان زیبا؛ بزرگ و نابینای مرد.
من و آه؛ برخاستن؛ یک چای؛ خلوت؛ قلم؛ برگ؛ شما.
سلام
جالب بود
اگه وقت داشتی به من هم سر بزن خوشحال میشم
موفق و موید باشی
وبلاگ...بلتگ اسکای...بهار...نیلچیان...ایول!
مطلب اولت که اینه...زود زود آپدیت کن حال کنیم:)
آقا مانی!!! شروعت که عالی بود که... ادامه بده بینیم چی میشی. موفق بوی.
بابا!
تو می نوشتی و ما نمی دونستیم؟!! (:
عالی..............
جور دیگر باید دید...........
عالی.
زندگی.زندگی.........
بابا!!!!!!!! مبارکه!!!!
خوفه.موفق باشی.اون جریان چریک پیر و کلاه بره و اینا رو یارته؟ اونم بزار.خوشگل بود.
مبارکه مرد بزرگ
و من نیز
تو را به دو کبوتر و گردنبدی از مروارید همراهت می کنم . گردنبند را بر گردن و کبوتران بر فراز سرت در پرواز .
باشد که نور فر سوشیانس با تو بیاید و تو نیز ...
یه دونه دیگه نوشتم ۱۰ تا بشه!!!!
ای ول استاد.
من پندارم.
اون روپوشش رنگیه.
کیکه ممکنه هر لحظه بیفته.
این وبلاگ مانی دوست منه.
و این یازدهمین نظره ماکان جان!!!
کلن ها!