مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

نوستالژی ۴ گانه اردیبهشت

شب بی درنگی میگذشت. کامیون بیدار شبانه٬ خاطرات کودکی دلتنگ نویسنده را از پله های یوسف آباد بارزده بود و می آمد. می آمد و جراغهای متعجب و زردش به شب زل زده بود. نویسنده آه میکشید. کسی سرفه میکرد و شاید در تخت این پهلو و آن پهلو میشد. شب میگذشت. روز را به یاد داشت: پدری کودکش را کنار شمشادها سر پا میگرفت٬ سربازی به کلوچه گاز میزد و نگاه میکرد. کمی آنطرف تر نوازنده ترومپت با آن لُپ های مهربان و سیاهش نوستالژی اسارت پدرانش را در Jazz  میریخت٬ چند صباحی پیش تر٬ سعدی در دنیای حکمت و عرفان و حوض٬ در دنیای خانقاه و اخلاق و شهود و شیشه های رنگین و شاه نشین خانه ها٬ در دنیای لباس های رنگارنگ و حکّام خوش قریحه و ادیب و در دنیای مینیاتورها مینوشت: "منّت خدای را....."
نویسنده چای نوشید. بوی شب مشامش را آکند. فکر کرد.
عصر همانروز بود. نگاهش کرد. ۸-۴۷ را داشت. نگاه متعجّب و آبی اش از پشت عینک دِمُده ی جلو آمده اش که روی قوز بینی اش میخوابید پیدا بود: "زمستان ۶۰ بود که با او از طریق سازمان آشنا شدم. توی در گیری ها بود که ازدواج کردیم.در خانه تیمی زندگی میکرد. کمتر آفتابی میشد. خبر دستگیریش رو پاییز ۶۵ گرفتم. بعد از ماه ها این در آن در زدن پیداش کردم. نمیگفتند. اوین بود. بند معروف به آموزشگاه. آخرین ملاقاتمون هم تابستان ۶۶ بود. ستاره ام هم ۱ سالش بود. به زحمت میگفت : "بابا!" و او از آن پشت میخندید. میگفت: "این روزا میام بیرون" خیلی چهره اش شکسته شده بود. آن روز ها نیامد. روز های بعد هم نیامد. توی اعدام های جمعی ۶۷ رفت......"
دیگر تلاشی هم برای بیرون کشیدن زوایای کهنه زیبایی زنانه اش نداشت. هیکل واداده٬ باسن بزرگ و موهای رنگ نکرده اش گواه آنرا داشت. حالا از آن روزها خیلی میگذشت. و او مجبور بود به سنّت زنان کارمند و جوراب های مزخرف سیاه و نازک تن در دهد.
"خدا حافظ!" و نایلون نارنجی دنیس تریکو اش را بر میداشت و میرفت.
سعدی در گلستان به خواب رفته بود و نوازنده ترومپت در کافه ی کوچک قهوه مینوشید.
نویسنده همچنان بیدار بود.
دختر مو فرفری سرفه میکرد. مریض بود و زیبا. این پهلو آن پهلو میشد و چشمان نویسنده٬ تَر.

**********

شب بخیر ۴:۴۵ صبح.

نظرات 17 + ارسال نظر
گلاره سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 07:55 ب.ظ http://hollow-years.blogspot.com

مانی هر روز بهتر از دیروز می نویسی...اینو خوندم اما نظری نداشتم که بگم جز اینکه خیلی خوبه...می دونم

بابک خان سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ب.ظ http://megamainpain.persianblog.com

مانی خیلی خوب. خیلی خوب. خدا به تو خیر و برکت دهد. انشالله که همیشه همینقدر خوب بنویسی فرزند. مخصوصا از تشبیهات بدیعت بسی محظوظ گشتم. خیلی خوب بود.

سام چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:56 ق.ظ

مانی خیلی خبو بود.من که خیلی حال کردم

خلیل پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 10:00 ب.ظ

عذر میخوام ، اینا چیاست مینویسید؟

آقای خلیل عزیز.
متاسفانه شما ای-میل تون رو برای من نگذاشتین که در باره این سوال شما با هم حرف بزنیم.
من اسم خاصی روی این شیوه نگارش نمیگذارم یا شاید سواد آن را ندارم اما به طور خلاصه معرفی چند شخصیت با فضاهای زمانی-مکانی مختلف است و پیشبرد آنها به شکل همزمان. اگر دقت کنی میبینی که این شخصیت ها : نویسنده٬ سعدی ٬ ترومپت نواز‌٬ و همسر یک فعال سیاسی اعدامی است. که سعی شده تا مخاطب برای لحظاتی نوستالژی ها٬‌درد ها و فضای تفکر هر کدام را در یابد و برای لحظاتی با آنها زندگی کند.
علت تنوع اینچنینی این شخصیت ها هم بی نهایت بودن دنیای شخصی و درونی انشان ها است.
امیدوارم این چند سطر تا حدی نگرش مرا روشن کرده باشد و باز امیدوازم شماآنرا بخوانید
ارادتمند٬
مانی نیلچیانی

تینا جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام مانی جان اصلا نمیدونستم مینو یسی.ا ستعد ا د ت تو نو شتن بی نضیره همون طور که تو چیزای دیگه.
با ارزوی موفقیت

ته سیگار جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:01 ب.ظ http://mehrdad-nami.blogsky.com

سلام مانی عزیزم.
من مهردادم.
میدونم که تا حالا به کلبه من سر نزدی چون اگه میزدی بدون نظر بیرون نمیرفتی.
راستی از این که شنیدم ازی اومد خیلی خوشحال شدم.
مانی جون میخام به عنوان یه ته سیگار ناچیز یه یادگار بذارم و برم.چون میدونم این نیز بگذرد.
اول این رو بخون بعد به من فکر من و بعد به ۳۴ تومن پولی که برای ۱ اس ام اس میخای بدی.
مانی جان
بهترین دوست تو کسی نیست که همیشه کنار تو باشه.
اونی بهترین دوست توست که وقتی هیچکس پیشت نیست پیش تو باشه.


میدونم که نمیدونت و البته حقحم داری که ندونی ولی خیلی میخامت.
مسل برادر دوستت دارم.
به ما هم سر بزن.خرجش پالسی ۴۵ تومنه که تو برای من خیلی بیش از اینا می عررضی.
به هر حال موفق باشی.
بای بای بای لاو پسر دایی

علی شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:37 ق.ظ

خلیل زاده شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:46 ق.ظ

قبول. منم همینطور. اینجا! !! شما میتونی نقطه نظر داشته باشی. اما فقط اینجا. موافقی؟ا

یاسی شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:12 ق.ظ http://www.yasmasak.persianblog.com

کجایی؟ چرا اپدیت نمیکنی پس؟؟؟؟

سایه شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:34 ب.ظ http://karang.persianblog.com

مانی جان... من فقط قیافتو (اونم به کمک عکس اورکاتت) به یاد میارم...
بیا دیگه فکر نکنیم که چرا از اون نسل آرمانگرا این نسل سوخته باقی موند... نسلی که تو متعلق به اون هستی ارزشمند و اصیله... واسه همین سهمش از زندگی گیتار و سیگار و به تصویر کشیدن بی نتیجگی آرمانگرایی نسل قبله... نمی دونم چه جوری توضیح بدم...
ضمنا سبکت هرچی که هست برای من تداعی کننده نظم جدید فکری همین نسله ... نظم بی نظم...

ســـــحاب یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:49 ق.ظ http://s4hab.persianblog.com

اون بالا مرغ دریایی بی حرکت در هوا معلق است و در اعماق امواج غلتان در هزار توهای غارهای مرجانی . انعکاس موجی در دور دست از روی ماسه ها میآید.و همه چیز سبز است . ... و هیچ کس آن زمین را به ما نشان نداد. و هیچ کس از کجـــاها و چـــــراها خبر نداد. امــــا چیزی خیره میشود و تلاش میکند....و به سوی نور بالا می‌آید...... تلاش میکنــد....تلاش میـــــــکـند....

رحیم یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:47 ب.ظ http://rahimz.blogspot.com

glad to see your blog

هامون دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ب.ظ

شتابزدگی خوبی داشت یعنی ردعین سریع نقل کردن همه چیز همهعناصر داستان به خوبی واضح بود وخلاصه اقا خوب بود

خلیل سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 10:45 ب.ظ

we blog
we, blogh ! blogh! blo! blo!

اگر دقت کنی میبینی که این شخصیت ها : نویسنده٬ سعدی ٬ ترومپت نواز‌٬ و همسر یک فعال سیاسی اعدامی است. که

we blog .
we, blogh! blogh! blogh! blogh!

اگر دقت کنی میبینی اگر دقت کنی میبینی اگر دقت کنی میبینی اگر دقت کنی میبینی

خلیل عزیز.
مکی به خودت استراحت بده. فکر میکنم مغزت اشباع سده باشه. باز هم به من سر بزن. مرسی.

خلیل پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:10 ق.ظ

متشکرم مانی
شاید.

ایرادهای تایپی که در پاسخ سوالم می بینم نشان میدهند که با خواندن ان چند خط اعصابت ناراحت شده . چه بد. قصدم این نبود.

آدم مهربان و مصخره ای هستید .

در اینجا مخاطبان خود را بی شعور فرض کرده اید.

شاید بنا بر این باشد که دوستان و آشنایان این یادداشتها را بخوانند نه یک غریبه.

متوجه منظور من نشده گمان کردید دیوانه ام.چرت و پرت می گویم و می خواهم تفریح کنم. این شما را ناراحت کرد. از این بابت متاسفم.

منتظر جواب نمی مانم.

اینجا هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمی شود. حتی این متنی که خواندید.

خلیل عزیز
این یادداشت را شاید که برای خودم مینویسم و شاید هرگز آنرا نخوانی.
۱.ایرادهای تایپی که در پاسخ سوالم می بینم نشان میدهند که با خواندن ان چند خط اعصابت ناراحت شده .


به هیچ عنوان با این نظر موافق نیستم و به عنوان نویسنده ی پاسخ آنرا تکذیب میکنم.
۲.در اینجا مخاطبان خود را بی شعور فرض کرده اید.


اگر در اینجا مخاطبان خود را بی شعور فرض کرده ام نهایت تاسفم را ابراز میکنم. این ناشی از ناتوانی بی حد من در نوشتن است. بی نهایت علاقمندم که منشا این نظر را بدانم و بیان این منشا برای من نهایت لطف از طرف توست و کمکئ عظیم در جهت اصلاح سیاق من در نگارش.


۳.شاید بنا بر این باشد که دوستان و آشنایان این یادداشتها را بخوانند نه یک غریبه.

با این نظر بسیار موافقم ئ متاسف. امیدوارم انتقادات سرگشاده تر و تحلیلی تر از این از طرف دوستانی مانند تو مرا یاری کند.

۴.متوجه منظور من نشده گمان کردید دیوانه ام.چرت و پرت می گویم و می خواهم تفریح کنم. این شما را ناراحت کرد. از این بابت متاسفم.

خیر. بلکه من از این نظر تو هیچ جز آشفتگی دریافت نکردم. همانطور که در بالا اشاره کردم انتقادات سرگشاده تر و تحلیلی تر انتظار دارم که این نظر شما از دیدگاه من فاقد این خواص و برای من غیر قابل بهره گیری بود.

۵. منتظر جواب نمی مانم.

خواهش میکنم در این برحه مرا تنها نگذار ٫ این برخورد دراماتیک را انجام نده ٫ با من مکاتبه کن و نظر بده که بی نهایت به ّآن نیازمندم.

۶. آدم مهربان و مصخره ای هستید .

بسیار برایم جالب است. بیش از حد تصور. اما ترجیح میدهم مانند تو این ایراد تایپی کلمه ((مسخره )) را که (( مصخره)) تایپ شده را روانشناسی نکنم.

در نهایت از تو متشکرم و چشم به راه تو و ادامه این چالش و نقد آموزنده.

میشا یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:21 ق.ظ http://amostashar.persianblog.com

زیبا بود مانی عزیزم. لذت بردم

ترگل چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:41 ب.ظ

مانی جون سلام.خیلی وقته که دانشگاه ندیدمت.نمیدونستم که مینویسی.نوشتهات خیلی خوبه.این یکی رو از همه بیشتر دوست داشتم چون برام خیمی اشناست...............موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد