"آقای دکتر! من میتونم این جوجه رو ببرم خونه؟ امروز Baby Sitter نداره!"
دکتر سرش را بر نمیگرداند.نشسته٬ روی دهان بیمار خم شده: "اختیار دارین! خواهش میکنم!"
"جوجه" با موهای فرفری سیاه٬ دستان و پاهای فربه و دماغ کوچک کودکانه اش که از فرط نارضایتی جمع شده میگوید: "ا گ گ گ ا ا ا گ گ گ گ!"
تازه تازه راه افتاده. نویسنده به یاد میآورد که نامش چیزی مانند "تینا" بود.
زن زیبای میانسال در اتاق انتظار نشسته بود. میگفت: "بچه ۴ ساله همش ۸ کیلو بوده! مامور وقتی پیداش میکنه که تو قفس کفترها دست و پا بسته نشسته بوده. از شکنجه پدر بزرگ مادربزرگش ضربه مغزی شده بوده و نیم کره چپ مغزش کار نمیکرده. به سختی حرف زده: "گاهی انقدر بهم غذا نمیدادن که مجبورم میکردن پی پی خودمو بخورم"
باباهه از این قاچاقچی ها بوده....."
نویسنده چشمانش را میبندد٬ سری تکان میدهد و از مطب خارج میشود.
شب که میشود٬ نویسنده چشمانش را در آینه میگشاید. در اتاق او دیگر از تینا و آن بچه بدبخت خبری نیست. گوش پاک کن آغشته به دارو را در آینه روی زخم دردناک دهانش میزان میکند و روی آن قرار میدهد. از فرط سوزش چشمانش را میبندد. میشمارد: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ...... ۳۰
پنجره را باز میکند. شب اردیبهشت ماه را با یک دم فرو میدهد. عود ی روشن میکند. به دودش خیره میشود که چگونه خویشتندارانه تا بالای پنجره صاف و بی نقص بالا میرود و بعد از آن اختیار از کف میدهد و در هم میشود. می لولد. میپیچد٬ پخش میشود . باز می آمیزد.
به خواب میرود. در خواب Baby Sitter تینا را میبیند که با دست و پای بسته و مغز نیمه فلج مجبور کرده اند که.......
و کاردهایشان را به جز برای کندن در نیاوردند .........
بسیار عالی...برای بعضی از نوشته ها نمیشه کامنت خاصی گذاشت...فقط خواستم بگم که خوندمش......
من نفهمیدم چی به چی شد که. چه وضیعیه!؟
بی خوابم کردی پسر... من به آزار بچه ها حساسیت دارم... تو خودت کمی سادیست نیستی؟ همینجوری می پرسم ها!!
مانی ۴ اردیبهشتت غیب شده چرا؟