میخزد و می آید دیوانه ام میکند و بی اعتماد و سرد و کلافه. میگریم : تلخ. تلخ تر از دواهای اجباری مرضهای کودکی دشوارم. دست و پا میزنم و همچنان با شاخهای ترسناکش به سینه ام فشار میاورد. میگریم. میگریم. خیالاتی شده ام. چرت و پرت میبینم :روشن فکر شده ام !!!!! از خودم متنفر میشوم. حرف میزنم: تلفن بیهوده است و در بند بعد طویل فاصله! میگویم: باشد میخوابم.
بی قرارم. نمیدانم چرا.
شاید مرغ حقی در دوردست جنگل شمال به هنگام زایش میمیرد.
شايد ...
سلام . خیلی سیاه نوشتی . آره قبول دارم . شاید مرغ حقی می میرد . امال تو هم قبول کن : شاید هم ققنوسی دوباره از خاکستر خویش زاده می شود . من قبول کردم . تو هم ..... بهت سر میزنم . به ققنوس بیندیش. تا بعد .