سگ با لرزه ای خفیف که از پی چکیدن نخستین قطره ی باران آلپ لابلای موهای تنیده ی پشتش حس کرد تکانی خورد. زمان زیادی لازم نبود تا با بعدی کاملا هشیار شود ٬ پاهای جلویی اش را ستون کند و پشت حالا خیسش را صاف. به آسمان قرمز آبستن انباشته از ابر شبانه زل بزند و زوزه بکشد و با نفس بعد بوی باران و دست باد را که حالا چراغ نفتی آویخته به درگاه کلبه ی چوبی کهن را تکان میداد فرو دهدو سلانه سلانه برگردد به لانه ی پذیرا و امن چوبی. این را پسرک نیز شنید -صدای پاهای خیس سگ را روی حیاط خیس و خاکی پشت کلبه- . در تخت خواب غلتی میزند و پاهای کوچکش را در شکمش جمع میکند. این بار نور رعد و برق دیگر آشفته اش نمیکند.گرم و امن به خواب میرود:سگ در نزدیکی اوست.
چراغ نفتی هنوز اسیر دست باد است. پدر آنجا آویختش٬ پسر را بوسید٬ رفت به جنگ تا هر باران امید مبهم باز آمدنش را همراه آورد. رعد و برق میغرد٬ پسر خواب است. سگ زوزه میکشد و مادر هنوز خواب به چشمانش راه ندارد.
سلام .بسیارمطالبتان جالب ودیدنی بود.
لطفا اگه میشه وبلاگ منو بانام حرف دل دروبلاگ خودت قراربده .
به ماهم سربزن.
قربان شما مرتضیwww.mmmazad.blogsky.com
I had a look at his wound; rolled him over. I could see it was
probably a fatal wound. You could imagine what pain he was in, he was dripping with
sweat; .....
سلام . ممنون از نوشتت . راستی منم تازه شدم . به قول بچه ها به روز .... تا بعد .