مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

شعری از قدیم...دلتنگی باران نورس

مرغ نغمه خوان! مرغ باران!
زود آمدی باز و در راهت ندیدی برگان زرد را.
زود آمدی باز.
اشتیاقت زین دست بهر چه بود؟
بهاری نیست‌ !
بر آسمان جز سیاهی سواری نیست‌!
اشتیاق گرمت را کشت خواهد این باد یاغی......آخر!
این همه اشتیاق آمدنت بهر چه بود؟
برخیز و برو.
در اینجا مردمان را با نغمه کاری نیست!
با مرغ و آسمان و آفتاب سر و کاری نیست !
برخیز و برو.
از آن پیشتر که بر خاکت کشند این مردمان سیه‌.
زود آمدی باز
و در راهت ندیدی آیا دست زرد باد و باران برگریز را؟
باد سبزی نیست !
درختان و زمین را به پاییز نبضی نیست!
به بوی بهار آمدی نکند اینچنین مشتاق ؟
پس ندیدی در راه برگان زرد را؟
خواهندت کشید فرو مردمان سیه بر خاک پست!
برخیز و برو
برگریز را با نغمه کاری نیست

------پاییز ۸۲ - کاشانک

شبانه

دلم برای جایی تنگ شده که تا به حال نرفته ام. جایی مثل "باغ مخفی" کودکی هایمان. هیچ کس هم نیست آنجا. تنها من و سنگینی ارواح عمیق و پر تفکر خاطرات زندگی ام. در این باغ مخفی که نور سبز تنها از خلال برگ ها بر من میتابد روی خس خس برگهای خشک مینشینم و نوستالژی این انسان میرا -خودم- را مرور میکنم. آنقدر رمز و راز های ناشناخته ام را روی بوم های نم کشیده نقاشی میکنم تا به خواب روم و با زیبا ترین روح دخترانه خاطرات عاشقانه ام تا ابد همبستر شوم. نور سبز همچنان بر من خواهد تابید. جاوید میمانم. جاوید.

دلتنگی های یک دامپزشک پیر عاشق

تا حالا انقدر به چشمانش نگاه نکرده بودم.شاید فرصت نشده بود. یا شاید شرم نمیگذاشت. به مغازه ها چشم دوخته بود و به لباس های زیبای زنانه ای که اکنون دیگر معنایی را به ذهن پیر و قلب شکسته اش متبادر نمیکرد. -مثل همه ی صحنه های دراماتیک دیگرـ نفس عمیقی میکشید و نگاه میکرد: - "فکر میکردم با شما میام کیش یه کمی دلم وا میشه. اما بعد از منصوره ........"-مکث میکند. چهره پیرش در هم میشود. نور فلشر های رنگی مرکز خرید برزگ و بی معنی را میشد در چشمانش دید.-" هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره. اون موقع فکر میکرذم براش اینو بگیرم اونو بگیرم ......میرم تهرون دلش خوش باشه خوشحال شه....." 
دبگر نمیتواند. سرخی چشمانش به بار مینشیند : اشک.
میگوید : "اما حالا دیگه اینا برام چه فایده ای داره؟" باز نگاهش را از من میگیرد و وظیفه محرمیت اشکهایش را به مدل مو زرد پشت ویترین میسپارد. به عشق فرسوده و باخته اش می اندیشد. به آن روز زشت تابستانی که عصای مبهوت پیرزن فهمید تا ابد باید به دیوار تکیه دهد. روزی که مادر بزرگ دنیای لواشک های ترش و خانگی کودکی میان حضار سیاه پوش ((لا اله اله الله)) گو گم شد ٬ گورکن جوان با دست عرق جبینش را زدود و نوه ی جوان با چشمانی پر و چانه ای لرزان سرش را از گور گرداند و به جنوب چشم دوخت. جایی که آبهای خلیج خاطرات کودکی اش را صبورانه میشست.
-"دلبستگی خیلی سخت است!" پیر است و کودک و صاف. دستم را روی شانه هایش میگذارم : گرم است.