۱. به دیوار های بند کشی شده ی سیمانی بلوکی نگاه میکرد که با بی تفاوتی و بی خیالی از میان شالیزار ها راه میجستند ٬ در راه از میان خانه های شیروانی داری که از اینجا لکه های رنگی مینمودند میگذشتند و هیچ حواسشان نبود که به قوانین همیشگی پرسپکتیو چگونه تن در میدادند تا به کوههای جنگلی میرسیدند. جایی که سر در هوای دیگری داشت و پر از تفکر سفید و حجیم ابرهایی بیگناه و خیس بود.
۲. صندلی کوچک زنگ زده و شکسته زیر باران بی امان شمالی مرا به خلق دوباره ی خویش روی سطح ۲ بعدی و حقیر کاغذ فرا میخواند. اما مدادی همراه ندارم و اگر هم داشتم کاغذم زیر باران خمیر میشد. در ذهن از آن یک طراحی میکنم و راه خود را میکشم و میروم. و شاید این راه است که مرا میکشد.
۳. در خانه٬ نور چراغ سطوح سفید و صاف دیوار را با سایه روشن های خود معنایی حجمی میبخشد. چقدر ساده از هم تفکیک میشوند : این ور دیوار خاکستری تیره و از این کنج که رد شدی تقریبا سفید. بیرون ٬ تاریک است و تنها خط های مقطع باران خالی فضا را می انبارند.
۴. اسب را از کوه های جنگلی می آورند و داخل مرغزار میبندند. بی خیال زیر نور جراغ برق قدیمی - که تن چوبی اش را یارای ایستادن در برابر رویش ناگزیر شمالی نیست و سبز شده است - مشغول چریدن میشود. سگ نگهبان و دیوارهای سیمانی کوتاه و بند کشی شده در خوابند.
۵. اینجا در شمال نه لازم است نویسنده باشی و نه نقاش. اگر ببینی و بعد قلم را روی کاغذ بگذاری مینویسی و حتی بی هیچ قلمی شب ها انگار خود با رنگ روغن در بوم ۳ بعدی فضا نقاشی شده اند: سایه روشن های قهوه ای اسب ٬ تاش های زرد نور چراغ برق در دل قیر شب و گله گله درختان انبوه که با سبزی تیره ی خود از سیاهی شب میکاهند. دلم تنگ شد. خبری ازش نیست.
خیلی تصویری و با جزئیات می نویسی...توصیفات دقیق... و خوب برای یه آدمایی مثل من خوندنش هومنقدر سخته که خوندن جنگ و صلح تولستوی یا مثلاْ برادران کارامازوف... بهت نمیاد اینقدر کلاسیک بنویسی... اینقدر سخت. نمی دونم. یه ذره مینی مال هم بنویسی بد نیست...
آخ من پایه ام اونجا زندگی کنم! ایییییییین میزان انرژی دهنده و آرام بخش؟! بر عکس تهران اندونی!