از توی راهروی آپارتمان صدای حرف زدن مامانم رو با خانم همسایه خپل و ۶۰ ساله بغلی میشنوم:
- خوب هستین شهناز جون؟
-مرسی طاهره جون آقای مهندس خوبن؟.....
بعد از پرسیدن حال آقای دکتر مامانم با لبخندی بدرقه کننده که هنوز به لب دارد بر میگردد و در را میبندد.
من به روابط ماشینی و شهری و کوتاه هر روزه مون فکر میکنم اما هیچ احساس دلتنگی نمیکنم. چون اصولا نه هیچ نوستالژی نه هیچ خاطره خوبی از حوض و حیاط و چادر گلگلی مادربزرگ و آب و جارو کردن حیاط و پنج دری و همسایه های صمیمی و فضول سنتی ندازم و کلا خیری هم از اینها ندیدم تا به حال!
موقع زن گرفتنم خبری از دخمل سیفید میفید اهل نخواهد بود . وقتی دستکش ظرفشویی دستت کردی میگی کاش مامان بزرگم چادر گلگلی داشت و اقدس خانوم همسایشون دختر داشت و سر سفره ابولفضل این دختره رو برام پسند میکرد و من الان جلو تلویزیون یله دادهبودم و فنجون دور طلایی چایی هلم رو از روی رومیزی بونجوق دوزی بر میداشتم و خیالم راحت بود که زنم غلط میکنه بهم بگه عزیزم امشب خستهام بزارش برای یه شب دیگه . بااباا بزررگگگ .. خیلیی چاککرتممم .. دست منم بیگییررررر !!