مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

زندگی پوچ غربی (!!)

از توی راهروی آپارتمان صدای حرف زدن مامانم رو با خانم همسایه خپل و ۶۰ ساله بغلی میشنوم:

- خوب هستین شهناز جون؟

-مرسی طاهره جون آقای مهندس خوبن؟.....

بعد از پرسیدن حال آقای دکتر مامانم با لبخندی بدرقه کننده که هنوز به لب دارد بر میگردد و در را میبندد.

من به روابط ماشینی و شهری و کوتاه هر روزه مون فکر میکنم اما هیچ احساس دلتنگی نمیکنم. چون اصولا نه هیچ نوستالژی نه هیچ خاطره خوبی از حوض و حیاط و چادر گلگلی مادربزرگ و آب و جارو کردن حیاط و پنج دری و همسایه های صمیمی و فضول سنتی ندازم و کلا خیری هم از اینها ندیدم تا به حال! 

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:56 ب.ظ

موقع زن گرفتنم خبری از دخمل سیفید می‌فید اهل نخواهد بود . وقتی دستکش ظرفشویی دستت کردی می‌گی کاش مامان بزرگم چادر گلگلی داشت و اقدس خانوم همسایشون دختر داشت و سر سفره ابولفضل این دختره رو برام پسند می‌کرد و من الان جلو تلویزیون یله داده‌بودم و فنجون دور طلایی چایی هلم رو از روی رومیزی بونجوق دوزی بر می‌داشتم و خیالم راحت بود که زنم غلط می‌کنه بهم بگه عزیزم امشب خسته‌ام بزارش برای یه شب دیگه . بااباا بزررگگگ .. خیلیی چاککرتممم .. دست منم بیگییررررر !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد