شب بی درنگی میگذشت. کامیون بیدار شبانه٬ خاطرات کودکی دلتنگ نویسنده را از پله های یوسف آباد بارزده بود و می آمد. می آمد و جراغهای متعجب و زردش به شب زل زده بود. نویسنده آه میکشید. کسی سرفه میکرد و شاید در تخت این پهلو و آن پهلو میشد. شب میگذشت. روز را به یاد داشت: پدری کودکش را کنار شمشادها سر پا میگرفت٬ سربازی به کلوچه گاز میزد و نگاه میکرد. کمی آنطرف تر نوازنده ترومپت با آن لُپ های مهربان و سیاهش نوستالژی اسارت پدرانش را در Jazz میریخت٬ چند صباحی پیش تر٬ سعدی در دنیای حکمت و عرفان و حوض٬ در دنیای خانقاه و اخلاق و شهود و شیشه های رنگین و شاه نشین خانه ها٬ در دنیای لباس های رنگارنگ و حکّام خوش قریحه و ادیب و در دنیای مینیاتورها مینوشت: "منّت خدای را....."
نویسنده چای نوشید. بوی شب مشامش را آکند. فکر کرد.
عصر همانروز بود. نگاهش کرد. ۸-۴۷ را داشت. نگاه متعجّب و آبی اش از پشت عینک دِمُده ی جلو آمده اش که روی قوز بینی اش میخوابید پیدا بود: "زمستان ۶۰ بود که با او از طریق سازمان آشنا شدم. توی در گیری ها بود که ازدواج کردیم.در خانه تیمی زندگی میکرد. کمتر آفتابی میشد. خبر دستگیریش رو پاییز ۶۵ گرفتم. بعد از ماه ها این در آن در زدن پیداش کردم. نمیگفتند. اوین بود. بند معروف به آموزشگاه. آخرین ملاقاتمون هم تابستان ۶۶ بود. ستاره ام هم ۱ سالش بود. به زحمت میگفت : "بابا!" و او از آن پشت میخندید. میگفت: "این روزا میام بیرون" خیلی چهره اش شکسته شده بود. آن روز ها نیامد. روز های بعد هم نیامد. توی اعدام های جمعی ۶۷ رفت......"
دیگر تلاشی هم برای بیرون کشیدن زوایای کهنه زیبایی زنانه اش نداشت. هیکل واداده٬ باسن بزرگ و موهای رنگ نکرده اش گواه آنرا داشت. حالا از آن روزها خیلی میگذشت. و او مجبور بود به سنّت زنان کارمند و جوراب های مزخرف سیاه و نازک تن در دهد.
"خدا حافظ!" و نایلون نارنجی دنیس تریکو اش را بر میداشت و میرفت.
سعدی در گلستان به خواب رفته بود و نوازنده ترومپت در کافه ی کوچک قهوه مینوشید.
نویسنده همچنان بیدار بود.
دختر مو فرفری سرفه میکرد. مریض بود و زیبا. این پهلو آن پهلو میشد و چشمان نویسنده٬ تَر.
**********
شب بخیر ۴:۴۵ صبح.