مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

"-"میخوام قشنگ موهاشو در بیارم. این فری هاشو....."
-"آره آره میفهمم. چشاتو ببند...." (کلیک)
چشمان بسته ام نارنجی میشوند. یعنی که اگر باز بودند از نور زیادی کور میشدم
-" ۴ با همه‌ی خطهای قشنگش!!!! "
-"پس اونو کمش کن!"
مربع سفید جلوم کم نور میشود. از پشت سرم میشنوم : "کلیک!"
کمتر از یک ثانیه سایه کله ام رو روی دیوار روبروم میبینم
-"چند؟"
-"۵.۶ با دو سه تا خط"
-"خوبه!"
"شمال" مقوای سیاهی را از لبه اش روی دماغم فشار میدهد. به سختی رویش میخوانم : KODAK.....
-"فوکوس کردی؟"
"آره. حاضر........ چشاتو نبندی"
(چند بار باز و بسته میکنم تا حاضر بشم)
کلیک!

نوستالژی ۴ گانه اردیبهشت

شب بی درنگی میگذشت. کامیون بیدار شبانه٬ خاطرات کودکی دلتنگ نویسنده را از پله های یوسف آباد بارزده بود و می آمد. می آمد و جراغهای متعجب و زردش به شب زل زده بود. نویسنده آه میکشید. کسی سرفه میکرد و شاید در تخت این پهلو و آن پهلو میشد. شب میگذشت. روز را به یاد داشت: پدری کودکش را کنار شمشادها سر پا میگرفت٬ سربازی به کلوچه گاز میزد و نگاه میکرد. کمی آنطرف تر نوازنده ترومپت با آن لُپ های مهربان و سیاهش نوستالژی اسارت پدرانش را در Jazz  میریخت٬ چند صباحی پیش تر٬ سعدی در دنیای حکمت و عرفان و حوض٬ در دنیای خانقاه و اخلاق و شهود و شیشه های رنگین و شاه نشین خانه ها٬ در دنیای لباس های رنگارنگ و حکّام خوش قریحه و ادیب و در دنیای مینیاتورها مینوشت: "منّت خدای را....."
نویسنده چای نوشید. بوی شب مشامش را آکند. فکر کرد.
عصر همانروز بود. نگاهش کرد. ۸-۴۷ را داشت. نگاه متعجّب و آبی اش از پشت عینک دِمُده ی جلو آمده اش که روی قوز بینی اش میخوابید پیدا بود: "زمستان ۶۰ بود که با او از طریق سازمان آشنا شدم. توی در گیری ها بود که ازدواج کردیم.در خانه تیمی زندگی میکرد. کمتر آفتابی میشد. خبر دستگیریش رو پاییز ۶۵ گرفتم. بعد از ماه ها این در آن در زدن پیداش کردم. نمیگفتند. اوین بود. بند معروف به آموزشگاه. آخرین ملاقاتمون هم تابستان ۶۶ بود. ستاره ام هم ۱ سالش بود. به زحمت میگفت : "بابا!" و او از آن پشت میخندید. میگفت: "این روزا میام بیرون" خیلی چهره اش شکسته شده بود. آن روز ها نیامد. روز های بعد هم نیامد. توی اعدام های جمعی ۶۷ رفت......"
دیگر تلاشی هم برای بیرون کشیدن زوایای کهنه زیبایی زنانه اش نداشت. هیکل واداده٬ باسن بزرگ و موهای رنگ نکرده اش گواه آنرا داشت. حالا از آن روزها خیلی میگذشت. و او مجبور بود به سنّت زنان کارمند و جوراب های مزخرف سیاه و نازک تن در دهد.
"خدا حافظ!" و نایلون نارنجی دنیس تریکو اش را بر میداشت و میرفت.
سعدی در گلستان به خواب رفته بود و نوازنده ترومپت در کافه ی کوچک قهوه مینوشید.
نویسنده همچنان بیدار بود.
دختر مو فرفری سرفه میکرد. مریض بود و زیبا. این پهلو آن پهلو میشد و چشمان نویسنده٬ تَر.

**********

شب بخیر ۴:۴۵ صبح.

I have often told you stories
About the way
I lived the life of a drifter
Waiting for the day
When I’d take your hand
And sing you songs
Then maybe you would say
Come lay with me love me
And I would surely stay

But I feel I’m growing older
And the songs that I have sung
Echo in the distance
Like the sound
Of a windmill goin’ ’round
I guess I’ll always be
A soldier of fortune

Many times I’ve been a traveller
I looked for something new
In days of old
When nights were cold
I wandered without you
But those days I thougt my eyes
Had seen you standing near
Though blindness is confusing
It shows that you’re not here

Now I feel I’m growing older
And the songs that I have sung
Echo in the distance
Like the sound
Of a windmill goin’ ’round
I guess I’ll always be
A soldier of fortune
Yes, I can hear the sound
Of a windmill goin’ ’round
I guess I’ll always be
A soldier of fortune