"این زنگ خطر یارو همسایه بغلیه همینطور یه بند از صبح داشت میزد. آخرش من و "رویا" دیگه کلافه شدیم. اما اصلا نمیدونستیم این همسایه هه زنه٬ مرده٬ نکنه چیزی شده یارو افتاده مرده......."
"مریم" این ها را شمرده شمرده با صدایی که دیگر بعد از شصت و اندی سال زندگی و سیگار٬ زنانگی اش چندان چنگی به دل نمیزد به من میگفت. کمی چشم میگرداند. دستش میرود به سمت جیبش. اما ترک کرده. خلاء دستان بی سیگارش را با دسته ای از موهایش پر میکند که به آرامی حجم خاکستری و کرک وارش را نوازش میکند.
"......آخر رفتیم به نگهبانه گفتیم. اونم مث همه نگهبانای دیگه دنیا بی خیال بود. همینکه ما رومون و برگردوندیم بنا رو گذاشت به گپ زدن با اون یکی که اونم سیا پوست بود. انگار نه انگار."
نویسنده معتقده که آپارتمان های کهنه پاریس خیلی کوچیکه با راهروهای باریک و آسانسورهای که انقدر کوچیکه که جون میده برای یک عشقبازی کوچک ۴ طبقه ای. حالا هم این همسایه با زنگ خطر احمقانه اش تمام اتاقهای کوچک و راهروی باریک و دو جوان توی آسانسور رو گذاشته بود روی سرش.
"مریم" کلافه میشود. روی همان گرمکن آبی رنگ و رو رفته کرکی بارانی سیاهش را به تن میکند و میگوید :"بریم. سرم رفت!"
میرویم. سنگفرش های پاریس سیاه و خیس است و سبز و قرمز نئون های خیابان در آن میشکند و میتوانی ببینیشان.
بر که میگردیم از صدای آژیر همسایه خبری نیست. اما قرمزی چرخانی که دم در میبینم٬ ماشین های آتش نشانی اند. نردبام بلندشان را که دنبال میکنم در پنجره همسایه گم میشود.
امروز ۱۳ به در بود
امروز آسمان مثل همه ۱۳ به درها آبی بود و هیچ تعجبی نداشت
امشب ۱۳ را با بهترین دوستانم در کردم و دلتنگی ام را به باران شب سپردم
تا برساندش به بهترین دوستم و با او تقسیمش کند.
امروز ۱۳ به در بود. روزی که شب قبلش "پندار" از من پرسید:
-چقدر میخواهی عمر کنی؟
من نمیدانستم اما کودکی درون من میگفت:
-تا وقتی اون زنده باشه!
امروز ۱۳ به در بود و شب که ظرفهای شام -پس مانده لذت ساعتی پیش- را شستم٬
سبزه گره نزده ام را با بقیه هفت سین کوچکم در سطل آشغال آپارتمانی -که اکنون تنها ساکنش منم-
ریختم.
دلم را قرص میکنم و میخوابم.
شب بی نظیریست.