مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

امروز

امروز من برگشتم.

امروز هفت ماه از بزرگترین رویداد زندگی من میگذرد. و در مدتی که نبودم برای "تعادل" و "زیبایی" ستوده یونانیان جنگیدم و خویشتن را به چالش کشیدم. در این مدت به زیباترین شکل ممکن تنهایی ام پر میشد.

زندگی پوچ غربی (!!)

از توی راهروی آپارتمان صدای حرف زدن مامانم رو با خانم همسایه خپل و ۶۰ ساله بغلی میشنوم:

- خوب هستین شهناز جون؟

-مرسی طاهره جون آقای مهندس خوبن؟.....

بعد از پرسیدن حال آقای دکتر مامانم با لبخندی بدرقه کننده که هنوز به لب دارد بر میگردد و در را میبندد.

من به روابط ماشینی و شهری و کوتاه هر روزه مون فکر میکنم اما هیچ احساس دلتنگی نمیکنم. چون اصولا نه هیچ نوستالژی نه هیچ خاطره خوبی از حوض و حیاط و چادر گلگلی مادربزرگ و آب و جارو کردن حیاط و پنج دری و همسایه های صمیمی و فضول سنتی ندازم و کلا خیری هم از اینها ندیدم تا به حال! 

عشق

پسر موفرفری ریشو نمیدانست که دیگر نباید دختر لاغر ۲۱ ساله که امشب تولدش بود را دوست نداشته باشد. نمیدانست که نباید اینقدر بی مهابا دلش را باز کند. من نمیتوانستم اینها را به او بگویم. درد به او میگفت. شاید به زودی. هنوز فکر میکرد مسیح زنده است. عشق میورزید و هیچ در ازایش طلب نمیکرد. و نمیدانیست که پیامبر مصلوب جز مشتی درد و دروغ برایمان به جای نگذاشت.