سگ با لرزه ای خفیف که از پی چکیدن نخستین قطره ی باران آلپ لابلای موهای تنیده ی پشتش حس کرد تکانی خورد. زمان زیادی لازم نبود تا با بعدی کاملا هشیار شود ٬ پاهای جلویی اش را ستون کند و پشت حالا خیسش را صاف. به آسمان قرمز آبستن انباشته از ابر شبانه زل بزند و زوزه بکشد و با نفس بعد بوی باران و دست باد را که حالا چراغ نفتی آویخته به درگاه کلبه ی چوبی کهن را تکان میداد فرو دهدو سلانه سلانه برگردد به لانه ی پذیرا و امن چوبی. این را پسرک نیز شنید -صدای پاهای خیس سگ را روی حیاط خیس و خاکی پشت کلبه- . در تخت خواب غلتی میزند و پاهای کوچکش را در شکمش جمع میکند. این بار نور رعد و برق دیگر آشفته اش نمیکند.گرم و امن به خواب میرود:سگ در نزدیکی اوست.
چراغ نفتی هنوز اسیر دست باد است. پدر آنجا آویختش٬ پسر را بوسید٬ رفت به جنگ تا هر باران امید مبهم باز آمدنش را همراه آورد. رعد و برق میغرد٬ پسر خواب است. سگ زوزه میکشد و مادر هنوز خواب به چشمانش راه ندارد.