مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

حس

یه لحظه انقدر سنگینه این حس که از پا در میام. به راحتی.
فکر میکنم : نه نمیخوام! اما باید...
آه

مرگ

دیروز "آذین" مرد.
خودکشی کرده بود.
جوان بود.
And Still my guitar gently weeps.......

The Ballad of Bill Hubbard

سگ با لرزه ای خفیف که از پی چکیدن نخستین قطره ی باران آلپ لابلای موهای تنیده ی پشتش حس کرد تکانی خورد. زمان زیادی لازم نبود تا با بعدی کاملا هشیار شود ٬ پاهای جلویی اش را ستون کند و پشت حالا خیسش را صاف. به آسمان قرمز آبستن انباشته از ابر شبانه زل بزند و زوزه بکشد و با نفس بعد بوی باران و دست باد را که حالا چراغ نفتی آویخته به درگاه کلبه ی چوبی کهن را تکان میداد فرو دهدو سلانه سلانه برگردد به لانه ی پذیرا و امن چوبی. این را پسرک نیز شنید -صدای پاهای خیس سگ را روی حیاط خیس و خاکی پشت کلبه- . در تخت خواب غلتی میزند و پاهای کوچکش را در شکمش جمع میکند. این بار نور رعد و برق دیگر آشفته اش نمیکند.گرم و امن به خواب میرود:سگ در نزدیکی اوست.
چراغ نفتی هنوز اسیر دست باد است. پدر آنجا آویختش٬ پسر را بوسید٬ رفت به جنگ تا هر باران امید مبهم باز آمدنش را همراه آورد. رعد و برق میغرد٬ پسر خواب است. سگ زوزه میکشد و مادر هنوز خواب به چشمانش راه ندارد.