"هوووووو ووووووو هووووو وووووو"
میتوانست با صدای باد شروع شود که لابلای درختان بید دانشکده میپیچید٬ یا با یک نمای کلوز آپ از جمعیتی که کنجکاوانه از در پشتی Van نقره ای رنگ مرسدس بنز بهشت زهرا به داخل سرک میکشیدند. یا با صدای ممتد "لا اله الا الله" که از آن طرف حیاط میآمد٬تو را دور میزد و به ماشین ختم میشد.
مردن مستخدم دانشکده را میگویم. بالاخره او هم برای یک بار که شده بنز سواری کرد!
میتوانست اسمش "احمد آقا" یا "آقا عبدالله" یا "ممد آقا" یا چیزی شبیه این باشد. راه که میرفت شانه هایش به طرز منظمی به طرف چپ متمایل میشد. کمی پاپی میشدی که از کجا آب میخورد چشمانت میآمد پایین روی کمرش که با هر قدم به سمت چپ میرفت پایین و میآمد بالا. حالا دیگر چیزی نمانده بود که ببینی پای چپش شل میزند.تا در این گیر و دار بودی٬ او دیگر سیگارش را با لاقیدی به زمین انداخته بود و روی صندلی پشتی آن رنوی قراضه تهران-۲۹ کنج حیاط مشغول چرت نیمروزی بود.
"هوووووو ووووووو هووووو وووووو"
باد میپیچید. این بار توی رنوی قراضه تهران-۲۹ بی صاحاب.