مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

یک تراژدی گمنام

"هوووووو ووووووو هووووو وووووو"
میتوانست با صدای باد شروع شود که لابلای درختان بید دانشکده میپیچید٬ یا با یک نمای کلوز آپ از جمعیتی که کنجکاوانه از در پشتی Van نقره ای رنگ مرسدس بنز  بهشت زهرا به داخل سرک میکشیدند. یا با صدای ممتد "لا اله الا الله" که از آن طرف حیاط میآمد٬‌تو را دور میزد و به ماشین ختم میشد.
مردن مستخدم دانشکده را میگویم. بالاخره او هم برای یک بار که شده بنز سواری کرد!
میتوانست اسمش "احمد آقا" یا "آقا عبدالله" یا "ممد آقا" یا چیزی شبیه این باشد. راه که میرفت شانه هایش به طرز منظمی به طرف چپ متمایل میشد. کمی پاپی میشدی که از کجا آب میخورد چشمانت میآمد پایین روی کمرش که با هر قدم به سمت چپ میرفت پایین و میآمد بالا. حالا دیگر چیزی نمانده بود که ببینی پای چپش شل میزند.تا در این گیر و دار بودی٬ او دیگر سیگارش را با لاقیدی به زمین انداخته بود و روی صندلی پشتی آن رنوی قراضه تهران-۲۹ کنج حیاط مشغول چرت نیمروزی بود.
"هوووووو ووووووو هووووو وووووو"
باد میپیچید. این بار توی رنوی قراضه تهران-۲۹ بی صاحاب.

هیچ

سیگار نمیکشم و جوینت نمیزنم. کمی ریش هام بلند شده و موهامو میبندم. تنهام. چند وقته درست و حسابی ساز نزدم. جز ANIMALS پینک فلوید هم هیچی گوش نمیدم. وقت ندارم. برای یه سری آدم دولتی کله گنده کار میکنم. بهشون میگم: در خدمتتون هسنیم. عرض به حضور شما که....... اگر التفاط بفرمایید...... همونطور که مستحضر هستید......
خیلی وقته طراحی نکرذم. منشی دفتر حاج آقا از من خوشش اومده. پرسیده: ایشون مجرد هستند؟
مهم نیست.
کجا میرم؟ بیاین دوستای خوب خل خلی خودم.
از این که این آشغالو مینویسم ناراحتم چون پست های فکر شده مورد علاقه قبلیمو خراب کرد. یه چیزی تو مخم دارم. به زودی یه چیز خوب مینویسم.

تضاد بهارانه

"آقای دکتر! من میتونم این جوجه رو ببرم خونه؟ امروز Baby Sitter نداره!"
دکتر سرش را بر نمیگرداند.نشسته٬ روی دهان بیمار خم شده: "اختیار دارین! خواهش میکنم!"
"جوجه" با موهای فرفری سیاه٬ دستان و پاهای فربه و دماغ کوچک کودکانه اش که از فرط نارضایتی جمع شده میگوید: "ا گ گ گ ا ا ا گ گ گ گ!"
تازه تازه راه افتاده. نویسنده به یاد میآورد که نامش چیزی مانند "تینا" بود.
زن زیبای میانسال در اتاق انتظار نشسته بود. میگفت: "بچه ۴ ساله همش ۸ کیلو بوده! مامور وقتی پیداش میکنه که تو قفس کفترها دست و پا بسته نشسته بوده. از شکنجه پدر بزرگ مادربزرگش ضربه مغزی شده بوده و نیم کره چپ مغزش کار نمیکرده. به سختی حرف زده: "گاهی انقدر بهم غذا نمیدادن که مجبورم میکردن پی پی خودمو بخورم"
باباهه از این قاچاقچی ها بوده....."
نویسنده چشمانش را میبندد٬ سری تکان میدهد و از مطب خارج میشود.
شب که میشود٬ نویسنده چشمانش را در آینه میگشاید. در اتاق او دیگر از تینا و آن بچه بدبخت خبری نیست. گوش پاک کن آغشته به دارو را در آینه روی زخم دردناک دهانش میزان میکند و روی آن قرار میدهد. از فرط سوزش چشمانش را میبندد. میشمارد: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ......  ۳۰
پنجره را باز میکند. شب اردیبهشت ماه را با یک دم فرو میدهد. عود ی روشن میکند. به دودش خیره میشود که چگونه خویشتندارانه تا بالای پنجره صاف و بی نقص بالا میرود و بعد از آن اختیار از کف میدهد و در هم میشود. می لولد. میپیچد٬ پخش میشود . باز می آمیزد.
به خواب میرود. در خواب Baby Sitter تینا را میبیند که با دست و پای بسته و مغز نیمه فلج مجبور کرده اند که.......