-
هایکو
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 17:14
روی پیاده رو قدم می زندباران -قدم ها می زند!- هزاران پا دارد باران!
-
روزهای آفتابی پلاک ۸۶
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1387 23:53
همیشه فکر می کنیم که همه می مانند. همیشه فکر می کنیم که اوضاع بر همین روال خواهد بود. تا آن شب که سالن خالی شود، تو دست هایت را با کلافگی به هم بمالی، ذهنت را برای یافتن یک جمله بتکانی اما گلویت خشک شود. سری بگردانی: خانه خالی است. تنها تختی به هم ریخته، خاطره کهنه یک خواب بعد از ظهر را لجوجانه به تو هشدار می دهد....
-
25 اسفند.
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 10:23
مث اون بادی که بیرون می غره و به هم می ریزه. مث پاهای من که دنبال خنکی زیر لحاف می گردن. مث چشمای من که وقتی به ساعت نگاه می کنن، سعی می کنن ریتم موسیقی رو با عقربه ها یکی کنن اما نمی تونن. مث عشقمون که گاهی فراموشش می کنیم. / زندگیمون هیچ وقت وای نمیسته. مث مامان تو که از دست بابات دلخوره. مث بابای من که هر شب خرخر...
-
کوتاه 1
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 14:22
آمده بود نمایشگاهم. وقتی بوسیدمش دهنم مزه کرم پودر گرفت. می گفتند زمانی از من خوشش می آمده. اما حالا از آن وقتها خیلی می گذشت و دیگر مهم نبود.
-
یادی از آن که نرفت.
جمعه 15 تیرماه سال 1386 23:00
آفتاب نبود. باران هم نبود. فقط شب نصفه نیمه ای بود که حال پهن شدن روی دره را نداشت. چیزهای دیگری هم بودند : یک لندرور کهنه که خواب بود، کنار یک کلبه روی دامنه که فانوسی به درگاه داشت. یک مرد هم بود که می رفت. فانوس هم نداشت، یعنی انگار نه انگار که شب می شود و او شاید در راه بماند و لابد نمی ترسید از این که به ده خیلی...
-
یادداشت (تا به یاد بسپاریم)
جمعه 7 اردیبهشتماه سال 1386 16:38
ما کهن پارسیان را جز ننگ نشاید ، که شانه بر تازیانه چنگیزان هموار کردیم، خمیده پشت و شرمگین رخسار، به پلشت سرداب تاریک تاریخ، چشم بر در مرحمت دژخیم دوختیم.
-
رو یا
جمعه 17 فروردینماه سال 1386 03:06
آسانسور نیامد. از پله ها رفتم. ممکن بود مرا ببیند و نمی خواستم. می خواستم همان بار که مکث کردم و از لای در نگاهش کردم آخرین بار باشد. همان بار که حواسش نبود و با کسی انگار حرف می زد. دستش را توی جیبش کرد. بارانی اش خیس شده بود و چشمانش از فرط باران تنگ و سگرمه هایش در هم کشیده. از دکه سراغ خودکار و دفتر گرفت. دفتر...
-
کابوس
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 18:01
برگشتیم. زمینی بایر بود. ماشین را آنجا پارک کرده بودیم. زیبایی تو را خوب نمیدیدم اما میدانستم در خواب هم دوستت دارم. به ماشین که رسیدیم، دیدیم شیشه هایش شکسته. بدنه هم اوراغ شده بود. پیرزن های دیوانه بیرون پریدند. می خندیدند و کارد هایشان را در هوا تکان می دادند. کار آن ها بود. رفتی که اعتراض کنی. دستت را کشیدم. جای...
-
21 اسفند
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1385 02:42
- بیا ! (بعد از شمردن 62 تا کارت ویزیت بی مصرف زرد این را گفته بود. بعد دستش را دراز کزده بود به طرف مرد و در نهایت امانت کارت ها را به او داده بود) نویسنده می گفت مرد کارت پخش کن را کاپشنی مندرس احاطه میکرد که تا روی زانویش می آمد. و دیگر چیزی نمانده بود تا ببینی آن دو پا که در کفش های کهنه ی ورزشی بودند، آن قدر ها...
-
شیمیایی
سهشنبه 26 دیماه سال 1385 16:03
نفس از سینه اش راه نداشت مگر با پیش راندن خس خسی نا آشنا و سمج. نویسنده که نگاهش کرد ، چشم هایش از پشت شیشه های بزرگنمای از مد افتاده ، هنوز مضطرب می نمود. هنوز از آن روزی که دود بود و خون بود و فریاد و خاک و گلوله. روزی که بوی گلاب قرآن مادر را از یاد برد. نگاه می کرد. دکمه های پیراهن کرباسی نخ نمای کهنه اش را جا به...
-
یک پیروزی دیگر در دولت عشق
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 19:06
کلمه philosophy هم یه حول و قوه الهی فیلتر شد. انشا الله تحت توجهات حضرت صاحب ، جول و پلاس اندیشه و نااهلی های عرصه اندیشه هم به دستان توانای دولت مقدس مهرورزی جمع و دودمان متفکران پلید از روی زمین محو کردد. انشاالله. و من الله توفیق.
-
لندرور 62
شنبه 9 دیماه سال 1385 11:29
"فرمونتو بگیر اونور ، 3 گفتم گاز بده" "(مضطرب) : اینور؟" "آره آره" "دیفرانسیل جلو درگیره؟" "آره" "ووووووور ورررررر وررررر وررررررررررررر" "اون پرایده رو بپا!" "آ ماشالا! درومد!" "آقا دست درد نکنه. (رفتگر دور می شود.)" پسر دوم هم سوار می شود : "خیلی بهش حال دادیا!" "اگه میدونستی منو از چه دردسر بزرگی نجات داد ، 100000...
-
در جستجوی زمان از دست رفته
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 00:30
دقیقا نمیدونم چند وقت بود که وبلاگمو آپدیت نکرده بودم. دلیل هم داشت. نه یکی، بلکه زیاد. مهمترین دسته ی این دلایل، فرایندی است که من اسمشو میذارم "دوری از خود" یا "بی خلوتی". یعنی تو هیچ وقت 2 دقیقه حق نداری تنها باشی و به هیچ چیز جز نوشتنت فکر کنی. وسایل مهربان (!) ارتباط جمعی عزیز مثل لشکر مغول ها از اولین ساعاتی که...
-
کودک من
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 00:47
امشب شاید غریب ترین شب زندگی من بود. زیاد حرف زدیم. زیاد. و در این بین هیچ کس ندید که من کودکی زاییدم. نامش عشق و رهایی بود و حتما زیباترین کودکی بود که در عمرم خواهم دید. از به دنیا آمدنش کمی دودل بودم اما خطر کردم و زاییدمش و هنوز همه حرف میزدند و من نیمی از وجودم را به این کودک زیبا میسپاردم. زادمش و مغرورم و...
-
بدون عنوان ۱
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 10:27
آهک های مسخره و لجباز زیر پل -که کثیف ٬ کهنه و بلند بود- با سماجت تمام به تولید نمک مشغول بودند. نمک های سفید٬ می دویدند و روی سینه ی پل پخش میشدند: گُله گُله سفید روی کِرِم بی روح بلوک های بِتُن. "پسر" اما فارغ از فریاد و همهمه های نا مفهوم موتورسواران و راننده ها٬ سبک سرانه از خلال بوی ادرار مانده ی دیشب کارتن خواب...
-
همسایه
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 10:41
"این زنگ خطر یارو همسایه بغلیه همینطور یه بند از صبح داشت میزد. آخرش من و "رویا" دیگه کلافه شدیم. اما اصلا نمیدونستیم این همسایه هه زنه٬ مرده٬ نکنه چیزی شده یارو افتاده مرده......." "مریم" این ها را شمرده شمرده با صدایی که دیگر بعد از شصت و اندی سال زندگی و سیگار٬ زنانگی اش چندان چنگی به دل نمیزد به من میگفت. کمی چشم...
-
۱۳ به در
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 00:08
امروز ۱۳ به در بود امروز آسمان مثل همه ۱۳ به درها آبی بود و هیچ تعجبی نداشت امشب ۱۳ را با بهترین دوستانم در کردم و دلتنگی ام را به باران شب سپردم تا برساندش به بهترین دوستم و با او تقسیمش کند. امروز ۱۳ به در بود. روزی که شب قبلش "پندار" از من پرسید: -چقدر میخواهی عمر کنی؟ من نمیدانستم اما کودکی درون من میگفت: -تا وقتی...
-
"گریس" من رفته......
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 03:24
Song Ö Grace is gone AlbumÖ Busted Stuff ArtistÖ Dave mathews band چراغهای نئون از پشت چشمای دود گرفته ام معلومه ساعت 2 صبحه و من بازم مستم. یه چیزی رو ذهنم سنگینی میکنه : دیگه هیچ کسی رو نمیتونم اندازه تو دوست داشته باشم اونجا که تو تموم میشی تازه من شروع شده ام @ مث یه رودخونه میمونه که میره.... قلبم رو بگیر@ چشمهام...
-
امروز
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1384 07:39
امروز من برگشتم. امروز هفت ماه از بزرگترین رویداد زندگی من میگذرد. و در مدتی که نبودم برای "تعادل" و "زیبایی" ستوده یونانیان جنگیدم و خویشتن را به چالش کشیدم. در این مدت به زیباترین شکل ممکن تنهایی ام پر میشد.
-
زندگی پوچ غربی (!!)
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1384 07:30
از توی راهروی آپارتمان صدای حرف زدن مامانم رو با خانم همسایه خپل و ۶۰ ساله بغلی میشنوم: - خوب هستین شهناز جون؟ -مرسی طاهره جون آقای مهندس خوبن؟..... بعد از پرسیدن حال آقای دکتر مامانم با لبخندی بدرقه کننده که هنوز به لب دارد بر میگردد و در را میبندد. من به روابط ماشینی و شهری و کوتاه هر روزه مون فکر میکنم اما هیچ...
-
عشق
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 01:31
پسر موفرفری ریشو نمیدانست که دیگر نباید دختر لاغر ۲۱ ساله که امشب تولدش بود را دوست نداشته باشد. نمیدانست که نباید اینقدر بی مهابا دلش را باز کند. من نمیتوانستم اینها را به او بگویم. درد به او میگفت. شاید به زودی. هنوز فکر میکرد مسیح زنده است. عشق میورزید و هیچ در ازایش طلب نمیکرد. و نمیدانیست که پیامبر مصلوب جز مشتی...
-
فانتزی کودکی
جمعه 1 مهرماه سال 1384 21:58
مادرم میگفت اگر جیشت رو نگه داری سنگ کلیه میگیری. و تصور قلوه سنگی مثل آنهایی که در شمال٬ کنار ساحل در ذهن داشتم٬ درون کلیه -که لابد جای مهمی در بدن کوچک من بود- واقعا هراسناک مینمود و من تازه از راه رسیده که نه تصوری از مرگ و نه از اعدام داشتم به سادگی میپنداشتم که آن آقای سیبیلوی گاه خندان و گاه جدی که روی دیوار و...
-
Scenes From A Trip
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1384 08:57
۱. به دیوار های بند کشی شده ی سیمانی بلوکی نگاه میکرد که با بی تفاوتی و بی خیالی از میان شالیزار ها راه میجستند ٬ در راه از میان خانه های شیروانی داری که از اینجا لکه های رنگی مینمودند میگذشتند و هیچ حواسشان نبود که به قوانین همیشگی پرسپکتیو چگونه تن در میدادند تا به کوههای جنگلی میرسیدند. جایی که سر در هوای دیگری...
-
Dream Theater
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1384 22:36
اینو مث چیزای دیگه یه دفعه فقط نخونین. This feeling Inside me Finally found my love I`ve finally broke free No longer Torn in two ................I`d take my own life before losing you از البوم Scenes from a memory گروه Dream Theater
-
حس
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1384 20:56
یه لحظه انقدر سنگینه این حس که از پا در میام. به راحتی. فکر میکنم : نه نمیخوام! اما باید... آه
-
مرگ
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 10:43
دیروز "آذین" مرد. خودکشی کرده بود. جوان بود. And Still my guitar gently weeps.......
-
The Ballad of Bill Hubbard
شنبه 29 مردادماه سال 1384 23:59
سگ با لرزه ای خفیف که از پی چکیدن نخستین قطره ی باران آلپ لابلای موهای تنیده ی پشتش حس کرد تکانی خورد. زمان زیادی لازم نبود تا با بعدی کاملا هشیار شود ٬ پاهای جلویی اش را ستون کند و پشت حالا خیسش را صاف. به آسمان قرمز آبستن انباشته از ابر شبانه زل بزند و زوزه بکشد و با نفس بعد بوی باران و دست باد را که حالا چراغ نفتی...
-
سرد و پوک
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 00:02
میخزد و می آید دیوانه ام میکند و بی اعتماد و سرد و کلافه. میگریم : تلخ. تلخ تر از دواهای اجباری مرضهای کودکی دشوارم. دست و پا میزنم و همچنان با شاخهای ترسناکش به سینه ام فشار میاورد. میگریم. میگریم. خیالاتی شده ام. چرت و پرت میبینم :روشن فکر شده ام !!!!! از خودم متنفر میشوم. حرف میزنم: تلفن بیهوده است و در بند بعد...
-
کوتاه
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 02:14
باران و فراموشی -این همزاد بی دریغ انسان- و شب و تب.
-
شعری از قدیم...دلتنگی باران نورس
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 02:01
مرغ نغمه خوان! مرغ باران! زود آمدی باز و در راهت ندیدی برگان زرد را. زود آمدی باز. اشتیاقت زین دست بهر چه بود؟ بهاری نیست ! بر آسمان جز سیاهی سواری نیست! اشتیاق گرمت را کشت خواهد این باد یاغی......آخر! این همه اشتیاق آمدنت بهر چه بود؟ برخیز و برو. در اینجا مردمان را با نغمه کاری نیست! با مرغ و آسمان و آفتاب سر و...