مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

کودک من

امشب شاید غریب ترین شب زندگی من بود. زیاد حرف زدیم. زیاد. و در این بین هیچ کس ندید که من کودکی زاییدم. نامش عشق و رهایی بود و حتما زیباترین کودکی بود که در عمرم خواهم دید. از به دنیا آمدنش کمی دودل بودم اما خطر کردم و زاییدمش و هنوز همه حرف میزدند و من نیمی از وجودم را به این کودک زیبا میسپاردم. زادمش و مغرورم و سربلند و دوستش میدارم. او تنها مال من نیست........

بدون عنوان ۱

آهک های مسخره و لجباز زیر پل  -که کثیف ٬ کهنه و بلند بود- با سماجت تمام به تولید نمک مشغول بودند. نمک های سفید٬ می دویدند و روی سینه ی پل پخش میشدند: گُله گُله سفید روی کِرِم بی روح بلوک های بِتُن. "پسر" اما فارغ از فریاد و همهمه های نا مفهوم موتورسواران و راننده ها٬ سبک سرانه از خلال بوی ادرار مانده ی دیشب کارتن خواب ها ی زیر پل رد شد و حواسش به "مرد"ی نبود که آن طرف خیابان مشغول ور رفتن با آن موجود آهنی ۶ ضلعی زشت و پایه بلند بود و تصمیم داشت ۷۰ نوع بلا را از خود دور کند.مرد هم حواسش نبود و البته کلّ این ماجرا به نظر هر دوی آنها بی اهمّیت می آمد.

"نویسنده" به اطراف نگاه کرد. تلخی گیرا و لایه لایه ی قهوه مشامش را آکند. به اوّل جمله نگاه کرد تا جای فعل و فاعل از دستش در نرود. ادامه داد :

"راننده ی تاکسی" دستش را از پنجره ی -نویسنده پی صفت میگردد- باز ماشین بیرون میبرد. اما این بار نه با لاقیدی: ۵ انگشتش را نیک از هم میگشاید تا باران بی محل و صریح خرداد ماه را حس کند.
"یوهان سباستین" خسته هم همین کار را کرده بود. پنجره اتاق٬ بوی آجرهای باران خورده و اخرایی رنگ شهر "لایپ زیگ" را به درون می آورد. دستان نمناکش کلاویه ها را نوازش میدهند : یک "انوانسیون" است. مثل همانی که "نویسنده " حالا گوش میکند. چه آن وقت که در تاکسی باران زده نشسته بود و چه حالا که همچنان از پی فعل و صفت از برای شما روان است. 

"مرد" با دلی قرص از صدقات امروزش فارغانه در تخت کهنه اش غلت میزند و "نویسنده" مینویسد.

نگاه میکند: قهوه اش سرد سده اشت.