مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

فانتزی کودکی

مادرم میگفت اگر جیشت رو نگه داری سنگ کلیه میگیری. و تصور قلوه سنگی مثل آنهایی که در شمال٬ کنار ساحل در ذهن داشتم٬ درون کلیه -که لابد جای مهمی در بدن کوچک من بود- واقعا هراسناک مینمود و من تازه از راه رسیده که نه تصوری از مرگ و نه از اعدام داشتم به سادگی میپنداشتم که آن آقای سیبیلوی گاه خندان و گاه جدی که روی دیوار و تاقچه های خانه ی مادر بزرگ٬ خاله و دایی ها یافت میشد -که کم کم میفهمیدم دایی من بوده- و در جوانی مرده٬ لابد جیشش رو زیاد نگه میداشته که در جوانی مرده. وگرنه که مثل پدربزرگم که وقتی خیلی کوچک بودم مرد٬ کلی عمر میکرد و بعد میمرد !‌ کاش مادربزگم به او میگفت که جیشش رو زیاد نگه نداره. اما دیگر چه فایده؟ حالا که کار از کار گذشته و او مرده.....
گاه نگران میشدم که این پدربزرگ من غذای کافی برداشته که رفته فضا ؟؟ و گاه از مادرم میپرسیدم : مامان جان !‌ چرا عکس مادربزرگ رو زدی به دیوار؟ مگه اونم مرده؟؟ اما مادرم فقط میخندید و هیچ وقت از زبانش جملاتی مثل : "زبونتو گاز بگیر بچه! " یا "اوا...خدا به دور ! "  را که بعدها با چشمانی گرد روبروی تلویزیون اسقاطی کهنه ی خانه -که به ازای هر ۱ ساعت برنامه٬ یک ربع گل و بته به همراه موسیقی ایرانی و بعد نوارهای رنگی سوت کش نشان میداد شنیدم- نشنیدم.
یادم میآید وقتی بچه بودم در اتاق پشتی مادربزرگم نمیتوانستم بمانم. حس گنگ و سنگینی داشتم که باید زود از شرش خلاص میشدم و بیرون میزدم. بعدها فهمیدم چیزی مانند "نوستالژی" نام دارد. امشب هم که اینجا آمدم هنوز وقتی از ایوان کوچک اتاق پشتی میدان کلانتری کهنه و پیر و حیاط کودکی ام را میبینم گویی روح تماما خاطراتم به یک باره بر سرم آوار میشود. یارای تحمل نیست و وقت خواب است.
پنجره را نمیبندم . زیر ملحفه میخزم. باد٬ کودک ۴ ساله را از سر تمامی گذرها و پله های یوسف آباد به آغوش کشیده به درون می آورد. مادربزرگ زیبا در خواب است.
ساعت را دیگر کوک نمیکنم. کودک به خواب میرود.
دیگر دیر وقت است.                


۳۱.۶.۸۴
یوسف آباد