مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

شیمیایی

نفس از سینه اش راه نداشت مگر با پیش راندن خس خسی نا آشنا و سمج. نویسنده که نگاهش کرد ، چشم هایش از پشت شیشه های بزرگنمای از مد افتاده ، هنوز مضطرب می نمود. هنوز از آن روزی که دود بود و خون بود و فریاد و خاک و گلوله. روزی که بوی گلاب قرآن مادر را از یاد برد. نگاه می کرد. دکمه های پیراهن کرباسی نخ نمای کهنه اش را جا به جا بسته بود. خس خسش که بند می آمد شروع می کرد : "بسم الله الرحمن الرحیم. و لا تحسبن الذین قتلوا....." و شاید این آیات آخرین تکه کهنه ی خاطراتش بود که با بوی نارنگی های ترش مهرماه از دبستان به یاد داشت. نویسنده تاب نمی آورد. می خواست در برش بگیرد و روی کرباس کهنه ی شانه اش و به خاطر آرمانش اشک بریزد. نویسنده رفت. اما می دانست که دیوار سفید هنوز جوابی برای بهت فراموش او نداشت. صدای خس خس دور می شد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد