امروز من برگشتم.
امروز هفت ماه از بزرگترین رویداد زندگی من میگذرد. و در مدتی که نبودم برای "تعادل" و "زیبایی" ستوده یونانیان جنگیدم و خویشتن را به چالش کشیدم. در این مدت به زیباترین شکل ممکن تنهایی ام پر میشد.
از توی راهروی آپارتمان صدای حرف زدن مامانم رو با خانم همسایه خپل و ۶۰ ساله بغلی میشنوم:
- خوب هستین شهناز جون؟
-مرسی طاهره جون آقای مهندس خوبن؟.....
بعد از پرسیدن حال آقای دکتر مامانم با لبخندی بدرقه کننده که هنوز به لب دارد بر میگردد و در را میبندد.
من به روابط ماشینی و شهری و کوتاه هر روزه مون فکر میکنم اما هیچ احساس دلتنگی نمیکنم. چون اصولا نه هیچ نوستالژی نه هیچ خاطره خوبی از حوض و حیاط و چادر گلگلی مادربزرگ و آب و جارو کردن حیاط و پنج دری و همسایه های صمیمی و فضول سنتی ندازم و کلا خیری هم از اینها ندیدم تا به حال!