مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

بدون عنوان ۱

آهک های مسخره و لجباز زیر پل  -که کثیف ٬ کهنه و بلند بود- با سماجت تمام به تولید نمک مشغول بودند. نمک های سفید٬ می دویدند و روی سینه ی پل پخش میشدند: گُله گُله سفید روی کِرِم بی روح بلوک های بِتُن. "پسر" اما فارغ از فریاد و همهمه های نا مفهوم موتورسواران و راننده ها٬ سبک سرانه از خلال بوی ادرار مانده ی دیشب کارتن خواب ها ی زیر پل رد شد و حواسش به "مرد"ی نبود که آن طرف خیابان مشغول ور رفتن با آن موجود آهنی ۶ ضلعی زشت و پایه بلند بود و تصمیم داشت ۷۰ نوع بلا را از خود دور کند.مرد هم حواسش نبود و البته کلّ این ماجرا به نظر هر دوی آنها بی اهمّیت می آمد.

"نویسنده" به اطراف نگاه کرد. تلخی گیرا و لایه لایه ی قهوه مشامش را آکند. به اوّل جمله نگاه کرد تا جای فعل و فاعل از دستش در نرود. ادامه داد :

"راننده ی تاکسی" دستش را از پنجره ی -نویسنده پی صفت میگردد- باز ماشین بیرون میبرد. اما این بار نه با لاقیدی: ۵ انگشتش را نیک از هم میگشاید تا باران بی محل و صریح خرداد ماه را حس کند.
"یوهان سباستین" خسته هم همین کار را کرده بود. پنجره اتاق٬ بوی آجرهای باران خورده و اخرایی رنگ شهر "لایپ زیگ" را به درون می آورد. دستان نمناکش کلاویه ها را نوازش میدهند : یک "انوانسیون" است. مثل همانی که "نویسنده " حالا گوش میکند. چه آن وقت که در تاکسی باران زده نشسته بود و چه حالا که همچنان از پی فعل و صفت از برای شما روان است. 

"مرد" با دلی قرص از صدقات امروزش فارغانه در تخت کهنه اش غلت میزند و "نویسنده" مینویسد.

نگاه میکند: قهوه اش سرد سده اشت.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
پندار پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:50 ق.ظ http://version.persianblog.com

یکمی تو نوشتت گم شدم. یعنی سر رشتش از دستم در اومد. اما بیجا هم نبود. فضا سازیشم دوس داشتم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:40 ب.ظ

شبیه همیشه. نه که نوشته!حتا ما خواننده ها مثل همه‌ی آدم‌های دور از هم که نه، حتا مثل خودون وقتی که داریم وظیفه‌ی رد شدن و پرسه زدن رو انجام می‌دیم کسانی رو می‌بینیم که فقط یک لحظه از وجودشون مطلع می‌شیم و اونا هم در مورد ما یه جسم متحرک می‌فهمن! ما آدما اینقدر بی‌ربطیم؟ مثه آدم‌های لای کلمه‌ها؟ آدم‌های بی‌ربطی که وقتی با خیابون و پل هم کنار بیایم باز استحقاق یه عنوان رو نداریم؟ شاید! شاید هم نه! حداقل نه وقتی که یکی از ما شروع به نوشتن کنه. اونوقت می‌تونه یه راننده تاکسی رو مال خودش کنه و به شباهت اون با یه آهنگساز اونور سیاره و مال یه زمان سیاه‌وسفید پی ببره. بعدش آروم به قلمش بگه اینا با هم ربط دارن.
شایدم دو تا شهر رو ببینه که تو هر دوش بارون میاد. اما خیلی با هم فرق دارن. یکیش آدماش مشهور می‌شن چون بارون و کلاویه رو می‌فهمن یا اقلن اسم کوچیک دارن. اما تو یکیش حتا وقتی آدما بارون رو بفهمن اسم کوچیک رو ندارن. نویسنده شاید...
سواد موسیقی ندارم اما شخصن ترجیح می‌دم اینطور فکر کنم که انوانسیون فرمی داره شبیه فرم نوشته.

کلی مرسی!

Rotten چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:39 ب.ظ http://underground-thoughts.persianblog.com

.. قهوه اش سرد شده است ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد