مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

کابوس

برگشتیم. زمینی بایر بود. ماشین را آنجا پارک کرده بودیم. زیبایی تو را خوب نمیدیدم اما میدانستم در خواب هم دوستت دارم. به ماشین که رسیدیم، دیدیم شیشه هایش شکسته. بدنه هم اوراغ شده بود. پیرزن های دیوانه بیرون پریدند. می خندیدند و کارد هایشان را در هوا تکان می دادند. کار آن ها بود. رفتی که اعتراض کنی. دستت را کشیدم. جای اعتراض نبود. باید میدویدیم. میدویدیم و از خیر اعتراض و ماشین میگذشتیم. جانمان را بر میداشتیم و می دویدیم. پیش رفتیم. علف های پوسیده به پایمان گیر می کرد. کشیدمت بیرون.
پدر آنجا نبود. مادر هم نبود. اما صدای قلب پدر بود. صدای جوانی مادر گم شده بود.
بالای کوه بودم. برف بود و ماشین های ته دره به موری می مانستد. دره بود. عمیق و برفی. تو نبودی. "ماز یار" بود و سرزنش مادر. سرم را پایین انداختم. می ترسیدم که بیفتم و از این ترس نکوهیده شرم داشتم.
همه بودند. همه هم سرزنشم کردند و لحظه ای بعد هیچ کس نبود.
ترسیدم. نبودی. پدر خسته هم سر کار بود.
نگاه کردم : زیر پایم روزنامه بود و دروغ و سیاست و مردان بزرگ تیتر های اول. ترسیدم. چشمانم را بستم. عرق کرده بودم. نبودی. باز کردم. باغ بود. پیرزن ها هم بودند. بزرگ بود. گمت کردم. دو پیرمرد هم بودند. نگاه کردم. سر هایشان به قوچ هایی فرتوت می مانست. رفتم. در چوبی بود. باز کردم. یأس بود و تاریکی باغ خانه. پدر را دیدم. گفت طبقه دوم آتش گرفت و سوخت. خواستم بغلش کنم، شرم نگذاشت. یا شاید اخم هایش. گر یه کردم. خسته بود. خم شده بود.
مادر نبود. اما نگرانی هایش بود. تو هم نبودی.
رفتیم به کوچه های بلوغ 13 سالگی من. با من آمدی. به مدرسه کهنه راهنمایی نمونه مردمی. باغ فردوس. تجریش. همه بودند. در کلاس. همه چیز سیاه و سفید بود. "سینا کمالی" هم بود. نشانت دادمش.یادت هست؟ بچه خپل کلاس. معلم حرفه و فن درس می داد و من خاطراتم را مرور می کردم.

پدر نبود. مادر ته کوچه باد را تماشا می کرد. زیبا بود. رفتیم.
خانه ، سوخته بود.
نظرات 1 + ارسال نظر
شهرزاد سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ب.ظ

خیلی خیلی قشنگ بود مانی جان مخصوصا تداخل های زمانیش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد