مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

21 اسفند

- بیا ! (بعد از شمردن 62 تا کارت ویزیت بی مصرف زرد این را گفته بود. بعد دستش را دراز کزده بود به طرف مرد و در نهایت امانت کارت ها را به او داده بود)
نویسنده می گفت مرد کارت پخش کن را کاپشنی مندرس احاطه میکرد که تا روی زانویش می آمد. و دیگر چیزی نمانده بود تا ببینی آن دو پا که در کفش های کهنه ی ورزشی بودند، آن قدر ها هم صاف و بی نقص نبودند. آن روز هم می لنگید. ریش هم داشت. حد اقل نویسنده مطمئن است که تا 21 اسفند ریش داشت. خوب هم نمی توانست حرف بزند. کلمات، نصفه نیمه انگار که مثل سنگی چند ساله در بستر رودخانه (که گرد و بی گوشه و فرسوده می شود) از دهانش بیرون میریخت : اینم بده مامانت ! این یکی آبی بود. به نویسنده داده بودش. رویش هم نوشته بود : سالن آرایش و زیبایی خاتون. مرد با خنده کارت را از نویسنده گرفت و گفت : ببینم این چیه؟
- اصلا نمیخواد ! بدش به من! مرد کارت پخش کن با بغض کارت را پس می گیرد: تو نمیدیش ! باید بدم دست یه خانوم. نه تو! راهش را کشید و دور شد. هیچ وقت هم شاید نفهمید که ساختمان، بیش از 20 واحد نداشت. نه 62 واحد. مرد سرایدار دستش انداخته بود.
داستان که به اینجا می رسید دیگر نویسنده جرعه اش را می نوشید و طبق عادت آنجای داستان را که چشمانش پر می شد، جا می انداخت.
21 اسفند ، ساعتی پیش رخت بر بسته بود. نویسنده همچنان بیدار بود. در اتوبان، دو راننده، پریشان و عصبی، نگران هم آغوشی بد یمن و بی محل کالبد فلزی ماشین هاشان بودند با هم. نور زرد چراغ های اتوبان در خورده های شیشه پخش شده کف اتوبان می شکست. مرد، می ایستاد، واحد ها را می شمرد و سپس به شمار آن، کارت ها را از لای در خانه ها به درون می انداخت و دور میشد. 3 ساعت از 22 اسفند می گذشت و صبح کم کم می آمد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد