مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

کور

از همین کیک های بی مزه با بسته بندی مزخرف براق بود که بازش کرد.خم شد.روپوش رنگی اش چروک شد.چای را به دست مرد داد.همان کیک معروف را هم روی رانش  گذاشت.لبخندی زد (که البته مرد آنرا ندید یا شاید دید یا شاید حس کرد. نمیدانم.) و رفت. مرد بود؛ عصای سیاهش متکی به دیوار آجری کنارش؛ نیمکت چوبی زیرش و صبح بهاری. صبح بهاری بود و آسمان آبی و کیک روی ران مرد (که من بفهمی نفهمی نگران افتادنش بودم) مرد بود و چشمانش که ناکجا را میدید از خلال سیال بهاری فضا. شاید به شاد ترین هسته اتم یک مولکول اکسیژن چشم دوخته بود.دوستش داشتم. کور بود.

مرد بود؛ کوری زیبایش؛ چشمانش که تر شد (یا من فکر کردم که تر شد)؛ پسر روپوش رنگی که دیگر نبود؛ من؛ بهار؛ فکرم: برای گریستن دیدن لازم نیست!

من بودم و حسودی من به چشمان زیبا؛ بزرگ و نابینای مرد.

من و آه؛ برخاستن؛ یک چای؛ خلوت؛ قلم؛ برگ؛ شما.