مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

رو یا

آسانسور نیامد. از پله ها رفتم. ممکن بود مرا ببیند و نمی خواستم. می خواستم همان بار که مکث کردم و از لای در نگاهش کردم آخرین بار باشد. همان بار که حواسش نبود و با کسی انگار حرف می زد. دستش را توی جیبش کرد. بارانی اش خیس شده بود و چشمانش از فرط باران تنگ و سگرمه هایش در هم کشیده. از دکه سراغ خودکار و دفتر گرفت. دفتر نبود. سوار شد. چراغ را روشن کرد. موتور را هم. ضبط و بخاری را هم. باید می نوشت. روی چهارخانه های جدول فاکتور شروع کرد به نوشتن. آخرین تصویر را. چمدان های روی زمین را. اتاق خالی بی معنی را. و از چراغ های خیابان که نورشان روی اشک های راننده می ماسید و می گذشت. تلفنش را هم خاموش کرده بود. نگاه کرد. فاکتور را. جلوی "جمع کل" نوشته بود :
پرواز ساعت 4 صبح بود. خواب بودم. از بیرون صدای هواپیما می آمد. این پهلو آن پهلو شدم. زیاد بودند. 100 تا. نه 1000 تا. پنجره را باز کردم. خانه وسط باند فرودگاه بود. همه می رفتند پاریس. "رو یا" هم بود. در همه آنها نشسته بود و انگار با کسی حرف می زد. با این که من با زیر پیراهنی از ایوان تا کمر خم شده بودم و داد می زدم نشنید. بیدار شدم. ساعت 4 صبح بود. چراغ قرمز رنگ دور می شد. تهران کوچکتر و کوچکتر شد. هواپیما بود. باران تند شده بود و فاکتور نویسنده که حالا از ماشین پیاده شده بود در باران داشت خمیر می شد.
آسانسور نیامد. پاریس بود و پله های تنگ و ترش. از پله ها رفت. می خواست همان، همان تصویر که کادر نازک عمودی لای در صورتش را قاب گرفته بود آخرین باشد.
ساعت 4 بود. بیدار شدم. اتوبان های تهران پر از هواپیما بود. همه به مقصد پاریس.
ساعت 4 بود.

--------------------------------------------------------------------

برای خواهری که امروز صبح بار سفر بست و رفت به پاریس.
بهترین آرزوهایم بدرقه اش.

کابوس

برگشتیم. زمینی بایر بود. ماشین را آنجا پارک کرده بودیم. زیبایی تو را خوب نمیدیدم اما میدانستم در خواب هم دوستت دارم. به ماشین که رسیدیم، دیدیم شیشه هایش شکسته. بدنه هم اوراغ شده بود. پیرزن های دیوانه بیرون پریدند. می خندیدند و کارد هایشان را در هوا تکان می دادند. کار آن ها بود. رفتی که اعتراض کنی. دستت را کشیدم. جای اعتراض نبود. باید میدویدیم. میدویدیم و از خیر اعتراض و ماشین میگذشتیم. جانمان را بر میداشتیم و می دویدیم. پیش رفتیم. علف های پوسیده به پایمان گیر می کرد. کشیدمت بیرون.
پدر آنجا نبود. مادر هم نبود. اما صدای قلب پدر بود. صدای جوانی مادر گم شده بود.
بالای کوه بودم. برف بود و ماشین های ته دره به موری می مانستد. دره بود. عمیق و برفی. تو نبودی. "ماز یار" بود و سرزنش مادر. سرم را پایین انداختم. می ترسیدم که بیفتم و از این ترس نکوهیده شرم داشتم.
همه بودند. همه هم سرزنشم کردند و لحظه ای بعد هیچ کس نبود.
ترسیدم. نبودی. پدر خسته هم سر کار بود.
نگاه کردم : زیر پایم روزنامه بود و دروغ و سیاست و مردان بزرگ تیتر های اول. ترسیدم. چشمانم را بستم. عرق کرده بودم. نبودی. باز کردم. باغ بود. پیرزن ها هم بودند. بزرگ بود. گمت کردم. دو پیرمرد هم بودند. نگاه کردم. سر هایشان به قوچ هایی فرتوت می مانست. رفتم. در چوبی بود. باز کردم. یأس بود و تاریکی باغ خانه. پدر را دیدم. گفت طبقه دوم آتش گرفت و سوخت. خواستم بغلش کنم، شرم نگذاشت. یا شاید اخم هایش. گر یه کردم. خسته بود. خم شده بود.
مادر نبود. اما نگرانی هایش بود. تو هم نبودی.
رفتیم به کوچه های بلوغ 13 سالگی من. با من آمدی. به مدرسه کهنه راهنمایی نمونه مردمی. باغ فردوس. تجریش. همه بودند. در کلاس. همه چیز سیاه و سفید بود. "سینا کمالی" هم بود. نشانت دادمش.یادت هست؟ بچه خپل کلاس. معلم حرفه و فن درس می داد و من خاطراتم را مرور می کردم.

پدر نبود. مادر ته کوچه باد را تماشا می کرد. زیبا بود. رفتیم.
خانه ، سوخته بود.

21 اسفند

- بیا ! (بعد از شمردن 62 تا کارت ویزیت بی مصرف زرد این را گفته بود. بعد دستش را دراز کزده بود به طرف مرد و در نهایت امانت کارت ها را به او داده بود)
نویسنده می گفت مرد کارت پخش کن را کاپشنی مندرس احاطه میکرد که تا روی زانویش می آمد. و دیگر چیزی نمانده بود تا ببینی آن دو پا که در کفش های کهنه ی ورزشی بودند، آن قدر ها هم صاف و بی نقص نبودند. آن روز هم می لنگید. ریش هم داشت. حد اقل نویسنده مطمئن است که تا 21 اسفند ریش داشت. خوب هم نمی توانست حرف بزند. کلمات، نصفه نیمه انگار که مثل سنگی چند ساله در بستر رودخانه (که گرد و بی گوشه و فرسوده می شود) از دهانش بیرون میریخت : اینم بده مامانت ! این یکی آبی بود. به نویسنده داده بودش. رویش هم نوشته بود : سالن آرایش و زیبایی خاتون. مرد با خنده کارت را از نویسنده گرفت و گفت : ببینم این چیه؟
- اصلا نمیخواد ! بدش به من! مرد کارت پخش کن با بغض کارت را پس می گیرد: تو نمیدیش ! باید بدم دست یه خانوم. نه تو! راهش را کشید و دور شد. هیچ وقت هم شاید نفهمید که ساختمان، بیش از 20 واحد نداشت. نه 62 واحد. مرد سرایدار دستش انداخته بود.
داستان که به اینجا می رسید دیگر نویسنده جرعه اش را می نوشید و طبق عادت آنجای داستان را که چشمانش پر می شد، جا می انداخت.
21 اسفند ، ساعتی پیش رخت بر بسته بود. نویسنده همچنان بیدار بود. در اتوبان، دو راننده، پریشان و عصبی، نگران هم آغوشی بد یمن و بی محل کالبد فلزی ماشین هاشان بودند با هم. نور زرد چراغ های اتوبان در خورده های شیشه پخش شده کف اتوبان می شکست. مرد، می ایستاد، واحد ها را می شمرد و سپس به شمار آن، کارت ها را از لای در خانه ها به درون می انداخت و دور میشد. 3 ساعت از 22 اسفند می گذشت و صبح کم کم می آمد.