مانی- آرت

نوشته هام

مانی- آرت

نوشته هام

در جستجوی زمان از دست رفته

دقیقا نمیدونم چند وقت بود که وبلاگمو آپدیت نکرده بودم. دلیل هم داشت. نه یکی، بلکه زیاد. مهمترین دسته ی این دلایل، فرایندی است که من اسمشو میذارم "دوری از خود" یا "بی خلوتی". یعنی تو هیچ وقت 2 دقیقه حق نداری تنها باشی و به هیچ چیز جز نوشتنت فکر کنی. وسایل مهربان (!) ارتباط جمعی عزیز مثل لشکر مغول ها از اولین ساعاتی که روز پربار (!) مون رو شروع می کنیم به خلوتمون تجاوز میکنن تا اون ساعتی که آخرین Message مون و میدیم و می خوابیم که مثلا استراحت کرده باشیم و اون قدر موبایلمون منزلت پیدا می کنه که معمولا به افتخار همبستری (!) با ما نائل میشه و همه شرکت های بزرگ دنیا ما رو با جملات زیبا و به شدت تحمیق کننده : Always Stay in touch یا Be the fist to know یا Catchup with your life یا شعارهای احمقانه ای از این دست با پنبه چنان سری از خلوت و تمرکز شخصی ما میبرند که خودمون هم نمیفهمیم از کجا خوردیم.
بعد که E-mail مون رو باز میکنیم :"X" has tagged you! یا "Y" wants to know when's your birthday! یا "Help "Z" to find his true love" یا ........ در نهایت کسالت ته مانده های تنهاییمون رو به مفت به یک مشت 0 و 1 میفروشیم تا خیالمون راحت راحت بشه. همین ابزاری که من اینا رو برای شما مینویسم هم جزئی از این جماعت است که در بالا از آن سخن رفت (به پارادوکس زیبای هر روزمون فکر کنید.)

در وحله ی بعد نوبت به دانشگاه زیبا می رسد که در نهایت سخاوت هر چه بی هودگی و وقت کشی در چنته دارد را به ما دانشجوها می بخشد تا مبادا ساعتی بی تلف شدن گذر کند و ما بی خبر باشیم. پیرو "مشت نمونه خروار" قدیمی خودمان ، یک روز خودم را مثال می زنم : صبح بیدار میشوم ، با رخوت سوار ماشین میشم و میرم جاده "دماوند" چاپخانه x کلاس کارگاه "لیتوگرافی". درسی که مجموعا با 4 جلسه زیر و بم آن در می آید و ما یک ترم زیبا مهمان آن هستیم. چون ظاهرا فیلی در این منطقه باید به دست ما دلاور مردان و شیر زنان دانشجوی "چاپ" کذایی دانشگاه مثلا "هنر" مملکت جوان محور (!) ما هوا شود و ما خود بی خبریم. تا اینجا که ساعت شد 12. یعنی حد اقل 3 ساعت از مفید ترین و پر باز ده ترین ساعات روز ما که به نظر من حتی اگر هیچ کار هم نمی کردیم و می خوابیدیم هم بیشتر سود می کردیم، (حد اقل یه حواب سیر کرده بودیم) تلف شد. تا به دانشگاه مستقر در چهار راه گرامی ولی عصر باز گردیم 1:30 است. ناهار آن را در کمال فراغت به 2 میرساند . در حیات که چه ها نمیشود. ای دنیا ! و ای بی خبران غربی عرصه ی اندیشه و هنر! کجایید که همه ی معضلات تئوریک هنر و سوژه ها و ابژه ها و هرمنوتیک هنر و تاریخ هنر مدرن گرفته تا مارکسیسم در قرن 21 در این دانشگاه از پی چند سیگار پر تأمل و متفکرانه حل میشود و شما بی خبر نشسته اید.
در نهایت ، این افاضات ما را به پایان 4 سال زیبا می رساند پر از ره توشه ی دانش و ادب و هنر. و پر از اشباع شدن هر روزه ی ما از حضور بی معنی و شرطی ما در محیط و محیط هایی که هیچ گونه تعلق خاطری به آن نداریم و کار و فعالیت اقتصادی هم که همان گونه که مستحضرید در وظیفه وقت کشی خود کوچکترین تقصیر و کوتاهی نمی کند. 11 شب ، زمانی است برای پرداختن به پروژه های شخصی و مورد علاقه ی ما. یعنی دقیقا زمانی که ما عملا از ذخیره انرژی خود مصرف می کنیم ، نه از سهم روزانه و استاندارد انرژی روزانه ی خود. (علت رنگ پریدگی عمومی من یحتمل بر دوستان خوش قریحه و لطیف سخن و نکته سنج من اینجا روشن گردید) سیکل پر بار ما در این نقطه باز از سر گرفته می شود و روز ، روز دیگری می شود.

دقیقا نمیدونم چطور نوشته ام رو تموم کنم. اگر بر شما همذات پنداری را با ذکر مصیبت من راهی هست که خود قصه به پایان برید و گرنه ، پیشانی "که چه" پٌر چین کنید و بروید به سوی خویش.

کودک من

امشب شاید غریب ترین شب زندگی من بود. زیاد حرف زدیم. زیاد. و در این بین هیچ کس ندید که من کودکی زاییدم. نامش عشق و رهایی بود و حتما زیباترین کودکی بود که در عمرم خواهم دید. از به دنیا آمدنش کمی دودل بودم اما خطر کردم و زاییدمش و هنوز همه حرف میزدند و من نیمی از وجودم را به این کودک زیبا میسپاردم. زادمش و مغرورم و سربلند و دوستش میدارم. او تنها مال من نیست........

بدون عنوان ۱

آهک های مسخره و لجباز زیر پل  -که کثیف ٬ کهنه و بلند بود- با سماجت تمام به تولید نمک مشغول بودند. نمک های سفید٬ می دویدند و روی سینه ی پل پخش میشدند: گُله گُله سفید روی کِرِم بی روح بلوک های بِتُن. "پسر" اما فارغ از فریاد و همهمه های نا مفهوم موتورسواران و راننده ها٬ سبک سرانه از خلال بوی ادرار مانده ی دیشب کارتن خواب ها ی زیر پل رد شد و حواسش به "مرد"ی نبود که آن طرف خیابان مشغول ور رفتن با آن موجود آهنی ۶ ضلعی زشت و پایه بلند بود و تصمیم داشت ۷۰ نوع بلا را از خود دور کند.مرد هم حواسش نبود و البته کلّ این ماجرا به نظر هر دوی آنها بی اهمّیت می آمد.

"نویسنده" به اطراف نگاه کرد. تلخی گیرا و لایه لایه ی قهوه مشامش را آکند. به اوّل جمله نگاه کرد تا جای فعل و فاعل از دستش در نرود. ادامه داد :

"راننده ی تاکسی" دستش را از پنجره ی -نویسنده پی صفت میگردد- باز ماشین بیرون میبرد. اما این بار نه با لاقیدی: ۵ انگشتش را نیک از هم میگشاید تا باران بی محل و صریح خرداد ماه را حس کند.
"یوهان سباستین" خسته هم همین کار را کرده بود. پنجره اتاق٬ بوی آجرهای باران خورده و اخرایی رنگ شهر "لایپ زیگ" را به درون می آورد. دستان نمناکش کلاویه ها را نوازش میدهند : یک "انوانسیون" است. مثل همانی که "نویسنده " حالا گوش میکند. چه آن وقت که در تاکسی باران زده نشسته بود و چه حالا که همچنان از پی فعل و صفت از برای شما روان است. 

"مرد" با دلی قرص از صدقات امروزش فارغانه در تخت کهنه اش غلت میزند و "نویسنده" مینویسد.

نگاه میکند: قهوه اش سرد سده اشت.